به نامخداوند مهربان کـه مرا یاری

                                                                                              کرده و انشاءا... و یاری میکند .                                                                                     

                مقدمه:                       

این داستان کاملا غیر واقعی بوده که نویسنده با تخیلات ذهنی خویش این داستان را نوشته و قهرمانانی که در این داستانند کاملا تخیلی و توسط نویسنده نوجوان نوشته شده،این داستان بصورت کامپیوتری تایپ شده و هیچگونه کپی در هیچ کتابی یا فیلم های سینمایی درج نشده و قالب داستان کمی تخیلی و مقداری سوز هایی که خود نویسنده درج کرده می باشد البته، کمی طنز؛ این داستان 3سری است و این 3سری در یک قالب میباشد، همچنین داستانی با موضوعی متفاوت نوشته میشود و به محض تمام شدن داستان جدید خدمت حضورتان ارايه میگردد.

 (البته این داستانٍ اول یک سال طول کشیده و همچنین داستان های دیگر هر کدام یک سال نوشته شده)              

      

 

با امید حق تعالا شروع میکنم داستان پسرک1 را که امید وارم از شما خواننده گرامی که من را قبولنموده اید تا یک داستان غیر واقعیبرای شما بنویسم.

(وحید-هدایتیان)

{داستان نوشته شده در سال1387نوشته شده}

پــســرک1      

خود داستان:

- روزی روزگاری پسری در دهی با مادر پیرش زندگی میکرد،مدام بدبختی و بیچارگی فقط گاوشان برایشان مانده بـودو زندگی میکردند در فقروتنگ دستی زمین کوچکی در آن ده داشتند و آن را شخم می زدند و پولی از کسی با هزار خواهش قرض می کردند و دانه هایی را می کاشتند و اندکی پول در می آوردند و آن پول اندک را به طلب کار های پدرش که در جنگ مرده بود میدادند وزندگی می کردند . روزی شیر گاوشان خشک شد و آن دو تصمیم گرفتند که گاو را بفروشند و پسر رفت تا گاو را بفروشد پیر مردی را دید و به پیش او رفت تا آن پیر مرد از گاوش خوشش بیاید و آن را به او بفروشد پیر مرد به او حرف های عجیبی زد و او را به خانه ی خود برد و از او پذیرایی کرد و به او به جای گاو یک گردند بند طلا و عجیب داد پسرک از او تشکر کرد و رفت و او حرف های پیر مرد را یاد آوری کرد که به او گفته بود که این گردن بند عجیب و باور نکردنی است او را به هیچ کس نفروش و به خانه رفت و مادر از او پرسید پول گاوی را که فروخته ای چه شد؟پسر جوابی نداد ورفت بخوابد،حرف های پیر مرد برایش تکراروتکرار می شد و به خواب رفت فردا صبح که سر حال و غبراق شد به مادرش قصه را گفت و گردن بند طلا را نشان مادر داد  آن روزبرای نیشتار(پسرک)روزی باور نکردنی بود داخل گردن بند یک کلید و چیزی نوشته شده بود او با دقت که نگاه کرد دید نوشته است برو به فلان جا و به فلان غار و کنار درخت بزرگی گنجی در آن جا پنهان است او رفت به همان جا یی که گردن بند نوشته شده بود و کنار آن درخت را با دست هایش کَََََََََََََََََََََََََََند و دید صندوق بسیار بزرگی در آن جا است و آن را به زحمت بسیار در آورد و  در او را می خواست باز کند که دید قفل بزرگی  به آن صندوق بزرگ گِره خورده گردن بندی را که به گردنش بود باز کرد و کلید را بیرون آورد و داخل قفل کرد و قفل باز شد و دید پر از سکه های طلا است آن قدر که با آن ها می توانست پول به طلب کاران پدرش بدهد و تا عمر دارد زندگی کند آن صندق بزرگ را با طنابی که همیشه داشت بست و به خانه رفت مادر تا او را دید خوشحال شد و مقدار خیلی ناچیزی را به طلب کاران پدرش داد و زندگی او و مادرش شیرین میشد و او یکی از ثروتمند ترین پسر جوان شد،روزی عاشق دختری که او را نجات داده بود شد:(قصه از این قرار است پسرک داشت در دهی می رفت که دید دختری با اسب وحشی می دود بدون که دختر فریاد می زد کمک  کمک او طنابی درست کرد و زیر شاخه ها قرار داد و به محض آمدن اسب وحشی او را زیر پای اسب قرار داد و اسب بر زمین افتاد و دخترک بر هوا شد او را گرفت ودخترک با اسب وحشی که او رانده بود رفت و از او تشکر کرد) حال او عاشق آن دختر شده و می خواهد از او خاستگاری کند به دوستان خود موضوع را گفت و آن ها متعجب شدند و به آن پسر گفتند: نیشتار تو میدانی عاشق چه دختری شده ای نیشتار با تعجب گفت: چه دختری؟ آن ها گفتند: دختر پادشاه تروپتیان، نیشتار با این که میدانست غیر ممکن است گفت:میدانم ولی دست خودم نیست آن ها گفتند خودت برو و به پادشاه تروپتیان بگو و مواظب خودت باش آن پادشاه همیشه خشمگین است و ممکن او تو را دست لاشخاران دهد و یا به سربازان خودش دهد تا تو را اعدام کنند ولی آن دوستان نیشتار دروغ می گفتند چون آن پادشاه کاملا مهربان بود آن ها چون حسودیشان می شد و می خواستند او را نسبت به پادشاه ظالم و خبیس نشان دهند و او چون ساده بود حرف های آن ها را باور کرد و رفت به مادرش بگوید،مادر تبسمی زد و به او گفت: پسرم دوستانت به تو دروغ گفتند این پادشاه کاملا مهربان و خوش برخورد است و از آن دختر خواستگاری کن برو...او رفت و به پادشاه گفت که از آن دختر خوشش آمده و از او خاستگاری کرد پادشاه به او گفت: پسرم صبر کن تا من به دخترم بگویم که آیا همسر تو می شود یا نه پسر از آن پادشاه مهربان تشکر کرد ورفت...پادشاه به دختر گفت و دختر قبول کرد و ازدواج کردند،وقتی مادر این عروسی را دید سرش را بر زمین گذاشت و از دنیا رفت.......

 

 

بـه پـایــان آمــد ایـن دفــــتــر 

 

حکـــایــت همچــنان بـــاقـــیـســت  1 

 

 

 

 

 

 

(پـــــایــــان1)

 



وبلاگ اختصاصی مخمل چت.چت روم فارسی مخمل چت
چت روم مخمل چت.چت مخمل.فارسی مخمل
درباره وبلاگ

به وبلاگ مخمل چت من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبلاگ اختصاصی مخمل چت.چت روم فارسی مخمل چت و آدرس makhmalchat.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





http://mypopup.ir/v3 http://p2up.ir/ http://v2.ipopup.ir